هر که درين ديرخانه مرد يگانه است

شاعر : عطار

تا به دم صور مست درد مغانه استهر که درين ديرخانه مرد يگانه است
نيست مبارز مخنث بن خانه استور به دم صور باهش آيد ازين مي
هر که گمان مي‌برد که شير ژيان استبر محک ديرخانه ناسره آيد
آنکه ز کونين بي نشان و نشانه استدر بن اين دير درس عشق که گويد
سالک آن زلف شاخ شاخ چو شانه‌استهر که دلي شاخ شاخ يافت چو شانه
هرچه رود جز حديث عشق فسانه استبر سر جمعي که بحر تشنه‌ي آنهاست
در پس و در پيش اين طريق روانه استعاشق ره را هزار گونه جنيبت
در بن صندوق سينه کنج خزانه استعشق که اندر خزانه‌ي دو جهان نيست
سلطنت عشق را نه سر نه کرانه استچون رخ معشوق را نه شبه و نه مثل است
عاشق و معشوق و عشق هر سه بهانه استچشمه و کاريز و جوي و بحر يک آب است
ذره که باشد چو آفتاب عيان استذره اگر بي‌عدد به راه برآيد
ديده و دل را وجود دام چو دانه استهر دو جهان دام و دانه است وليکن
در دل عطار صد هزار زبانه استتا که زبانم به نطق عشق درآمد